ایلیا جونایلیا جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

رویای کودکی

ما رفتیم سفر (تعطیلات خرداد)

امسال 14 و15 و 16 خرداد سه روز تعطیلی داریم ، از اونجا که تو این تعطیلی ها کل ایران میره شمال رياف حوصله شلوغی رو نداشتیم و تصمیم گرفتیم خونه بمونیم ، ولی یهو روز چهاردهم تصمیم گرفتیم بریم مهاجران خونه خاله فاطمه و تو هم که عاشق ددر بدو بدو رفتی سر کشو لباسات و گفتی مامان لیبایامو بیپوشم بیریم؟ منم کلی بهت ذوق کردم و گفتم نه گلم بعداز ظهر ،خلاصهتا بعد از ظهر زمین نشستی و یه ره این ور و اون ور و میگفتی بیریم دیده(بریم دیگه ) بریم هدیه، مامان اکی زنگ زده بود میگفت نمیاید ظهر اینجا بامزه گفتی نه دیگه بریم اراک بریم هدیه .... خلاصه ساعت پنج با خاله ها راه افتادیمو با توجه به توقف بین راه ساعت نه و نیم رسیدیم ، و رسیدن همانا و بدو بدو و ورجه ورجه...
17 خرداد 1393

چند روز سخت

خدای اطلسی ها با تو باشد پناه بی کسی ها با تو باشد تمام لحظه های خوب یک عمر به جز دلواپسی ها با تو باشد گل پسرم چند روز بود که مریض شده بودی ، از شنبه .....تا پنجشنبه...و این هفته طولانی ترین هفته زندگی بود ، واقعا خفه شدم از استرس و ناراحتی ... جریان از جمعه قبل شروع شد که رفتیم بیرون و شما رو بعد از ظهرش بردیم شهر بازی ، وقتی بعد از یه روز پر تحرک به خونه اومدیم خسته و بی حال روی تخت خوابیدی و ... این خوابیدن همانا و تا صبح شونصد بار بیدار شدن و بالا آوردن همانا.... صبح شنبه هر آنچه از طب سنتی و خونگی و مادر جونی در ذهن داشتم روت پیاده کردم ولی فایده نداشت که نداشت ، و اسهال و استفراغ شدید به بی حالی اضافه شد ، بابایی زود اومد خونه و بردی...
8 خرداد 1393
1